به نام خداوندگار قلم 

غزل سوم از مجموعه‌ی غزل “بغض‌های بلاتکلیف ” به قلم منوچهر ابراهیمی احمد آباد 🍂 

 

باغ، وقتیکه بهارش می‌گذارد می‌رود 

زندگی هم اقتدارش می‌گذارد می‌رود 

 

یک قدم مانده به زانو دربیاید عاقبت 

شیرِ پیری که شکارش می‌گذارد می‌رود 

 

خسته‌ام، مثل زمانی‌که رعیتْ دختری 

آه، تنها خواستگارش می‌گذارد می‌رود 

 

قاب عکست بسکه دلتنگی به خود جا داده است 

آدمی چون من قرارش می‌گذارد می‌رود 

 

دل بدون عشق می‌میرد در این آشفتگی 

مثل اسبی که سوارش می‌گذارد می‌رود 

 

حال من این روزها با رفتنت یک جمله است 

” ایستگاهی که قطارش می‌گذارد می‌رود “

 

منوچهر ابراهیمی احمد آباد 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *